من نیستم تا بدانم کیستم

من می روم تا بدانم چیستم

هیچم انگار؛ پوچم انگار

اصل می خواهم، وصل می خواهم

شاید در این راه من شوم رسوا، یا شوم پیدا

شاید که این ره رود به دریا

یا که کویری تشنه از فراق آب و تا قیامت اسیر در چنگا ل شنها

یا زمینی یخ بسته و لرزان از سرما

یا که بی راهه ای تا ابد به ناکجاها

هیچ کس نمی داند، هیچ کس نمی فهمد

عاقبت من به کجا رفتم...

شاید که رفتم من تا به نزدیک خدا بالا

آری اصل من این بود، وصل من این بود

 تا ابد؛ من با خدا تنها...

                               توجه                                        توجه

                                                            

این وب تا اطلاع ثانویه تعطیله

چرا ؟سوال نداره دیگه ....

بخاطر امتحانات  برام دعاکنید وگرنه این وب برای همیشه تعطیل میشه

محتاج دعای شما 

بابای

کلبه ای قدیمی .شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود .

به او پوزخندی زد وگفت :دیشب تا صبح خودت را فدای چه کردی ؟

شمع گفت :خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد .

خورشید گقت :همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد !

شمع گفت :یک عاشق برای خشنودی معشوقش همه کار می کند و برای کار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند .

خورشید به تمسخر گفت :اهای عاشق فداکار .حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود ایی .دوست داری که چه چیزی شوی ؟

شمع به اسمان نگریست وگفت :شمع ... دوست دارم دوباره شمع شوم .

خورشید با تعجب گفت :شمع ؟؟

شمع گفت :اری شمع ... دوست دارم که شمع شوم تا دوباره در عشقش بسوزم وشب پروانه را به سر کنم .

خورشید خشمگین شد و گفت :

چیزی بشو مانند من تا که سال ها زندگی کنی .نه این که یک شبه نیست ونابود شوی !

شمع لبخند زد وگفت :من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به ان نرسیدی ... من این یک شب را به زندگی وعظمت وبزرگی تو نمی دهم .

خورشید گفت :تو که دیشب این همه لذت بردی برده ای پس چرا این همه گریه می کنی ؟

شمع با چشمانی گریان گفت :

من از برای خودم گریه نمی کنم . اشکم از برای پروانه است که فردا شب در ان همه ظلمت وتاریکی شب چه خواهد کرد .

وگریست وگریست تا که برای همیشه ارامید .